نگاهی دیگر | ||
|
داستانک “تو فقط پا بزن” من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم … او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم … خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin] |